قطار مسافربری در حال حرکت بود
کودکی از پنجره کوپه به بیرون نگاه می کرد
کمی جلوتر کوه ریزش کرده بود و ریل قطار مسدود شده بود
کودک متوجه شد
از ته دل قهرمان قصه هایش را صدا زد:
آهای دهقان فداکار کجایی؟
کوه ریزش کرده
بیا و لباست را بر سر چوبدستی ببند و آتش بزن
بیا ما را نجات بده.
اما دهقان فداکار کیلومتر ها دورتر مشغول کار بود
مشکلات زندگی اش آنقدر زیاد بود که باید تا دیروقت کار می کرد
کودکان گرسنه اش منتظر برگشتن او بودند تا شاید لقمه نانی ببرد
کودک هر لحظه به مرگ نزدیک تر می شد
اما دهقان فداکار مشغول کار خودش بود
او به فردا فکر می کرد
فردا باید قسط وام هایش را می داد
باید کودک بیمارش را پیش پزشک می برد
باید برای خانه اش خرید می کرد
آنقدر دل مشغولی داشت که وقتی برای فداکاری نمانده بود
او را استثمار کرده بودند
باید هر ماه قسط وام هایی را می داد که هیچ منفعتی از آن ها نبرده بود
هر وقت پولی به دست می آورد آن را از چنگش در می آوردند
پزشک پول ویزیتش را بیشتر می کرد
مغازه دار اجناسش را گران می فروخت
و بانک بهره وامش را
انگار می خواستند تا ابد از او کار بکشند
نمی خواستند او دهقان فداکار شود
شاید می خواهند نام یه قهرمان خیالی و دروغین را به جای داستان دهقان فداکار در کتاب ها بنویسند
شاید..............
......................................
قطار از بین رفت
مسافران کشته شدند
کودک قصه ما در آغوش مادرش طعم مرگ را چشید
اما از آن حادثه چیزی جز اشک های دروغین پزشک و مغازه دار و مسئول بانک نماند
مقصر حادثه قطار دهقان فداکار معرفی شد
چون آنجا نبود تا لباسش را آتش بزند
آنجا نبود تا به لوکوموتیو ران هشدار بدهد.
اما ای کاش همه از درد دل او خبر داشتند.