- یه لیست از پسرایی که دوست داری تصور کن من نفر چندمم؟
- من هیچ پسری رو دوست ندارم اما بخاطر مهربونیات تو اولین و آخرینی
پسر باورش نمی شد
بعد از یک سال و چند ماه بالاخره عشقشو به دست آورده بود
برای آینده اش تصمیم گرفت برنامه ریزی کرد
فکر زندگی با عشقش وادارش کرد تا قبول کنه زیاد کار کنه تا عشقش راحت زندگی کنه
اما..............
یه روز نامه هاش بی جواب موند
یه روز عشقش به سلامش جواب نداد
یه روز فهمید عشقش اونو ول کرده و رفته دنبال یه آدم پولدار
کسی که تونسته با پولش عشق پاک اونو بخره
بالاخره به خودش اومد و دید کاخ آروزهایی که با سختی ساخته بود خراب شده
دوستی رو که بعد از یک سال به دست آورده بود از دست داده
عشقی رو که با خون دل نگهداشته بود حالا باید دست تو دست کس دیگه ببینه
قلبش درد گرفت
یادش اومد از غصه اون قلبش واسه همیشه درد می کنه
اما چه فایده دیگه کسی نیست که حالشو بپرسه
اون یه خاطره شده
یه خاطره فراموش شده
اما هنوزم از راه دور به عشقش میگه:
((گلم من هنوزم دوستت دارم
اگه یه روز از شمردن پول های شوهرت خسته شدی برگرد
اگه یه روز فهمیدی پول خوشبختی نمیاره بیا پیش خودم
پول ندارم اما اندازه تموم دنیا دوستت دارم
گل من
اگه یه روز تنها و غمگین شدی یادت نره
یه نفر یه جایی خیلی دوستت داره)).
معترض رفت
چون دلیل اعتراض رفت
خداحافظ
در گوشه ای نشسته بود و به تاریکی اتاق نگاه می کرد
به تک تک خاطرات در حال فراموشی اش
به قاب عکس خاک گرفته پدر و مادر و خواهرش
و به جای خالی آن ها
خاطرات گذشته را یک به یک مرور کرد:
خاطرات پدرش را هرگز حاضر نبود در برابر بی عدالتی سکوت کند
اما دادگاه بشریت داغ اعتیاد را بر پیشانی اش گذاشت
تا مهر سکوت بر لبانش باشد
قامت پدر زیر بار سنگین اعتیاد خم شد و تا ابد خاموش ماند.
به خاطرات مادرش که تاوان عدالتخواهی پدر را داد
با اینکه در آتش بیماری می سوخت اما انسانیت اجازه نداد تا کسی مرهمی بر درد هایش بگذارد
بدن نحیف مادر در زیر بار سنگین بیماری درهم شکست و مرگ مرهم درد هایش شد.
به خواهرش که به دستور شرافت آدمی در بازار به حراج گذاشته شد
تا بازیچه دست مردان هوسران باشد
داغ ننگ دامان خواهر او را به منجلاب فساد کشاند و نابود کرد
به یاد قاضی دادگاه بشریت افتاد که خود وحشی تر از فرعون بود.
به یاد انسانیت افتاد که بر سر قبر مادر اشک دروغین ریخت
به یاد شرافت آدمی افتاد که خود دلیل فساد بود
و به یاد خودش افتاد که کمر خم شده پدر،تن درهم شکسته مادر و دامان ناپاک خواهر را دید و فقط نگاه کرد.
قطار مسافربری در حال حرکت بود
کودکی از پنجره کوپه به بیرون نگاه می کرد
کمی جلوتر کوه ریزش کرده بود و ریل قطار مسدود شده بود
کودک متوجه شد
از ته دل قهرمان قصه هایش را صدا زد:
آهای دهقان فداکار کجایی؟
کوه ریزش کرده
بیا و لباست را بر سر چوبدستی ببند و آتش بزن
بیا ما را نجات بده.
اما دهقان فداکار کیلومتر ها دورتر مشغول کار بود
مشکلات زندگی اش آنقدر زیاد بود که باید تا دیروقت کار می کرد
کودکان گرسنه اش منتظر برگشتن او بودند تا شاید لقمه نانی ببرد
کودک هر لحظه به مرگ نزدیک تر می شد
اما دهقان فداکار مشغول کار خودش بود
او به فردا فکر می کرد
فردا باید قسط وام هایش را می داد
باید کودک بیمارش را پیش پزشک می برد
باید برای خانه اش خرید می کرد
آنقدر دل مشغولی داشت که وقتی برای فداکاری نمانده بود
او را استثمار کرده بودند
باید هر ماه قسط وام هایی را می داد که هیچ منفعتی از آن ها نبرده بود
هر وقت پولی به دست می آورد آن را از چنگش در می آوردند
پزشک پول ویزیتش را بیشتر می کرد
مغازه دار اجناسش را گران می فروخت
و بانک بهره وامش را
انگار می خواستند تا ابد از او کار بکشند
نمی خواستند او دهقان فداکار شود
شاید می خواهند نام یه قهرمان خیالی و دروغین را به جای داستان دهقان فداکار در کتاب ها بنویسند
شاید..............
......................................
قطار از بین رفت
مسافران کشته شدند
کودک قصه ما در آغوش مادرش طعم مرگ را چشید
اما از آن حادثه چیزی جز اشک های دروغین پزشک و مغازه دار و مسئول بانک نماند
مقصر حادثه قطار دهقان فداکار معرفی شد
چون آنجا نبود تا لباسش را آتش بزند
آنجا نبود تا به لوکوموتیو ران هشدار بدهد.
اما ای کاش همه از درد دل او خبر داشتند.